عسلعسل، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

نشستن و راه رفتن با روروک

سلام دیگه دارم بزرگ میشم , اما نمی دونم چه اصراریه که من حتماً بشینم ؟ خیلی خسته شدم بابا ! تازه ، دارم به كمك روروك راه هم مي رم . ديگه همه چيو از جلو پا و كنار ديوار برداشتن خونه شده يه ميدون براي من كيف مي كنم از اين سر اتاق تا اون سر اتاق سر مي خورم تازه جاهايي كه فرش نداره و موكته سرعتم بيشتر ميشه و كيف ميكنم .       ...
15 آبان 1389

آغاز حركت هاي ويژه

سلام دارم وارد چهار ماهگي ميشم و كم كم مي خوام را بيوفتم و برم دور و برمو بدون كمك بابا و مامانم و بدون اينكه اونا بغلم كنن خودم برم و محيط هاي تازه رو كشف كنم . آخي‌‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي چه حالي ميده غلط زدن ! ميدونين از بس كه دوست دارم غلط خوردنو در عرض چند ثانيه از اين طرف اتاق تا اون سر رو طي مي كنم تازه بعضي وقتا خودمو با زور به طرف جلو مي كشم و هر چيزي رو خاستم به دست ميارم ولي گاهي اوقات با مانعي برخورد مي كنم كه اونوقت واويلاست.   تازه گاهي وقتا به كمك پاهاي قدرتمندم بلن مي شم ولي نمي دونم چرا به جاي اينكه جلو تر برم دارم عقب عقب ميرم و يهو ميوفتم ، بايد كمي در مورد اين كار مطالعه كنم واق...
30 شهريور 1389

سه ماهگي مبينا

سلام ببينيد وقتي از حموم در ميام چه ناز ميشم ؟ كم كم تو سه ماهگي دارم خوشگل تر و نازتر مي شم ، تازه جنب و جوشم هم زياد شده فردا هم مي‌رم  واكسن سه ماهگيم رو مي‌زنم و شايد كمي اوضاعم خراب شه ولي بايد برم .   ...
28 مرداد 1389

روز يازدهم تا يك ماهگي

سلام ديگه از امروز كه ده روز از زندگيم گذشته و كمي خودمو پيدا كردم و اسم هم دارم و ... ديگه كم كم خوابم ميزان شده چون ساعت بيولوژيكي بدنم راه افتاده و مي دونم كه شب و روز چيه و كي بايد بخوابم البته من كه از 24 ساعت بيشتر از 18 ساعتشو خوابم ها ولي باز هم مثلاً شبا بيشتر از روزها مي‌خوابم ديگه . اين هم چند نمونه از مدل خوابم از روز يازدهم تا تقريباً يك ماهگيم ؛ مي بينيد كه چه ناز مي خوابم ؟       البته بعضي وقتا هم اونقدر وول مي خورم كه اين شكلي ميشم ...
28 خرداد 1389

روز دهم

سلام امروز دهیمن روز تولدمه . ما يه مراسمي داريم كه روز دهم تولد كودك مراسم اسم گذاري براي بچه مي گيرند تقريباً كمي ساده تر از يه مراسم عروسي برگزار مي گردد ولي از اون مراسماي به ياد ماندني است كه ...  امروز طي مراسمي خاص كه از ساعت 16:00 تا تقريباً 21:00 شب طول كشيد مامان بزرگم بعد از بردن من تو حموم غسل دادن من و غشل كردن خودش با وضو و ... و بعد از گفتن اذان تو گوش سمت راست من و اقامه تو گوش پچ من و ... نام مرا به نام مبينا در گوشم صدا زد و از امروز نام من شد « مبينا مختاري » . ...
31 ارديبهشت 1389

سومين روز زندگي

    با سلام امروز روز سوم زندگيمه ، امروز صبح زود همه رو از ساعت 5 صبح بيدار كردم ، آخه قرار بود براي معاينه ريم پيش خانم دكتر مهربونم ، همون كه بعد از به دنيا اومدنم اومد و معاينم كرد و سلامتي و ... منو تأييد كرد ! خلاصه هر كاري كردند من نخوابيدم چون هم دلهره داشتم كه برم دكتر چيزي بهم بگه و هم اينكه دلم براي خانم دكتر تنگ شده بود بالاخره همه بيدار شدن اول از همه به من شير دادن بعد دوباره منو پيچوندن تو پتو و بسته بنديم كردن و گذاشتنم تو يه زنبيل ( كرير ) و بعد مادربزرگم و مامانم و بابم سوار ماشين شديم و رفتيم پيش دكتر . ديگه كم كم داشت حوصله ام سر مي رفت چون بيشتر از يك ساعت بود كه تو نوبت نشسته بوديم و اون يكي بچه ...
30 ارديبهشت 1389

اولين مطلب

به نام خدا من ، مبينا مختاري عسل بابا و مامانم ، دختر يكي دونه‌ي آخرين پسر و دختر خانواده مختاري و اميني ام و دقيقاً 30 سال و 30 روز و 30 دقيقه از بابام و 29 سال و 6 ماه و بيست و هفت روز ( ساعتشم نمي دونيم )از مامانم كوچيكترم. من تو يه روز خوب خدا تو بيمارستان خصوصي نور نجات توسط خانم دكتر خوب و مهربون خانم دكتر رقيه بامداد اولين كتك عمرم رو خوردم ، آيييييي چه دردي هم داشت ، خيلي گريه كردم ولي خوب نفس راحتي كشيدم اومدم تو اين دنيا . يكي از شگفتيهاي من اين بود كه از همون لحظه اول چشماي خوشكلم باز بود و حدود بيست سانتي متري خودمو مي‌ديدم ! ( بابام ميگه ) آخه ميدونين چون بابا و مامانم از همون اول اول خودشون كاراهاي خودشونو انجا...
28 ارديبهشت 1389